دیگران همیشه این طور وقتها پریشان میشدند. تا طرف را پیدا نمیکردند، تا از زبان خودش نمیشنیدند جریان را و تا «حلالت کردم» را از زیر زبانش بیرون نمیکشیدند ول کن ماجرا نبودند. برای من اما عادی شده بود. از بس که تو از این بازیها با من کرده بودی برایم عادی شده بود. اصلا غیرعادی این بود که یک هفته بگذرد اما تو با من قهر نکنی؛ یک هفته بگذرد اما تو یک بار هم پیش چشم آن همه آشنا که همه هم چند باری مرا با تو دیده بودند رویت را از من برنگردانی. برای من عادی شده بود. روی همین حساب، هرکس دیگری هم که این طور تا میکرد با من، صدایم در نمیآمد. حتا دنبال دلیلش هم نمیرفتم. مگر از تو دلیل میپرسیدم؟ مگر تو دلیل هم داشتی؟ دلیلت این بود که دلت می خواست. تازه، بعدترها، دلت چیزهای دیگری هم میخواست. چیزهای خیلی ... . نمیدانم بگویم خیلی چه. بعدترها دلت چیزهای دیگر هم میخواست که همهشان برایم عادی شدند. مثلا این که پیش چشم من، یکی را که من دوستش نداشتم دوست داشته باشی. یا این بازی خاطرهگوییات. مینشستی رو به روی من و برای نفر سومی که می توانست هرکسی باشد خاطره تعریف میکردی. بعد هرجا که به من میرسیدی میگفتی «یک نفر که اسمش یادم نیست»... . خیال می کردی این طوری جذاب میشوی؛ درست مثل استلا، آن دخترک ابله و هوسران توی «آرزوهای بزرگ». خیال می کردی این طوری جای لیلی را میگیری. خیال میکردی من توی دلم می گویم «اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح...». خیال میکردی. هیچ هم این طور نبود. خودم هم نمیدانم چرا تحمل میکردم. اما حالا میدانم چرا نمیخواهم تحمل کنم. ببین! بعد از این نمیگذارم هر طور میخواهی با من تا کنی. نمیگذارم والسلام. تو که لیلی من نیستی، پس پا به کفش لیلی من نکن! فهمیدی یا نه؟
بفهم!
یا علی مددی!
برگرفته از وبلاگ تهانی!